((عوامل مربوط هنگام تولد ))
بسياري از اختلالات حسي و حرکتي و هوشي کودکان حاصل شرايت نامطلوب زايمان و يا بر اثر اشتباهات پزشکي به هنگام تولد مي باشد .
اگر چه امروزه اکثر زايمانها طبيعي ويا بدون ضايعات و صدمات صورت مي گيرد اما تعدادي از زايمانها به صورت خطرناک انجام شده ودر مواردي ضايعات و صدمات شديدي به همراه دارد .
ضايعات مغزي از متداولترين ضايعات زمان زايمان است و مهم ترين علل عقب ماندگي ذهني محسوب مي شود . بيهوشي طولاني ،خونريزي شديد داخلي ، ، دشواري استنشاق ،استفاده از وسايل جراحي ، مشکلات تنفسي نوزاد ،تولد زود رس و مشکلات ديگر باعث مختل ساختن سيستم مرکز عصبي ، عقب ماندگي ذهني ويا نقيصه ها و ضايعات ديگر مي گردد .
بديهي است زايمانهاي مشکل و بکار بردن وسايل مکانيکي در زايمانها تاثيرات نامطلوبي بر مغز جنين خواهد داشت . طرز قرار گرفتن جنين ، پيچش بند ناف به دور گردن ، اختلالات و نارسايي جفت در رساندن خون ممکن است باعث کم خوني مغز و خرابي سلولهاي آن شود.
در زايمانهاي قبل از موعد نارسايي رشد هوشي بيشتر ديده مي شود زيرا هنوز سلسله اعصاب مرکزي کودک رشد کافي ندارد و کودک بدليل حساس بودن امکان ابتلا به بيماريهاي عفوني را دارد .
از بيماريهاي مهم که احتمالاً بر اثرضربه هاي زايماني اتفاق ميافتد فلج مغزي است اين بيماران اکثراً مبتلا به حملات صرع هستند واختلال تکلمي ، يادگيري، بينايي و حتي حرکات غيرارادي و تکراري بدون هدف در اين کودکان شايع است .
((عواملي که بعد از تولد اهميت بيشتري دارند ))
عوامل فراواني موجب نارسايي و عقب ماندگي ذهني کودک بعداز تولد ميگردد ، ابتلا کودک به بعضي از بيماريها خصوصاً در ماههاي اول زندگي در رشد هوشي يا عقب ماندگي اهميت فراواني دارد . خوشبختانه اکثر بيماريهاي عفوني رايج را با استفاده از واکسيناسيون مي توان پيشگيري کرد .
از جمله عوامل مهم بعداز تولد که در بروز عقب ماندگي ذهني موثرند به شرح زير مي باشد :
انواع مننژيت :
اين بيماريها به خصوص در هفته ها و ماههاي اول تولد اثري نامطلوب بر روي کودک دارند و اگر با تب شديد همراه باشد و منجربه حالت اغماء شود احتمال تاثير بر رشد هوشي کودک و در نتيجه عقب ماندگي ذهني نيز بيشتر ميشود . مننژيت از جمله بيماريهايي است که اگر در دوران خرد سالي به زودي و به موقع تشخيص داده نشده ودرمان نگردد موجب اختلالات مغز و سلسله اعصاب و بروز عقب ماندگي ذهني مي گردد .
مسموميت ها :
در برخي از موارد مسموميت هاي غذايي و دارويي در کودک و به ويژه در دوران شير خوارگي و خرد سالي باعث ضايعاتي در سيستم عصبي و مغزي و بالنتيجه عقب ماندگي ذهني مي گردد .
ضربه هاي وارده بر مغز کودک :
در بعضي از موارد به علت اختلالات غدد داخلي به ويژه غده هاي هيپوفيز و تيروييد نارسايي هايي در سوخت و ساز بدن کودک فراهم مي شود که از جمله مانع رشد طبيعي دستگاه مغز و اعصاب کودک ميگردد و اين نقص در غدد و متابوليسم بدن توليد ناهنجاري مينمايد که موجب اختلالات گوناگون در فعاليت ذهني و حسي و حرکتي مي شود .
کمبود غذا و سوء تغذيه :
کمبود مواد غذايي موجب کمبود رشد جسماني و رواني و در نتيجه ناتواني جسمي و عصبي مي شود که ممکن است نارسايي رشد هوشي توليد نمايد . سوء تغذيه در دراز مدت اثرات قطعي بر روي بهره هوشي کودک به همراه خواهد داشت .
کودکان عقبمانده ذهني را بهتر بشناسم
ارايه نکاتي در راستاي شناخت و درک کودکان عقبمانده ذهني در کتابي با عنوان «کودکان عقبمانده ذهني را بهتر بشناسم» توسط شهرزاد بخشيزاده، از سوي انتشارات حرير به بازار کتاب راه يافت.
به گزارش ايبنا، هدف از نگارش اين کتاب آشنايي بيشتر افراد با کودکان عقبمانده ذهني و درک تواناييها و ناتواناييهاي آنها و بالا بردن آگاهي عمومي نسبت به اين دسته از کودکان است.
احساسات بچه ها
احساسات بچه ها
بعضي راهها که ما والدين ناآگاهانه احساسات بچهها را از آن طريق سرکوب ميکنيم عبارت اند از:
1. محافظت: «من به تو اطمينان ميدم که گربه الان بيرون از خانه است. تو اصلا نگران اين موضوع نباش»
2. تنبيه کردن: «براي يک ماه از بازي با گربه محروم هستي»
3. حل مسأله: «چرا خوشحال نيستي؟ ما داريم ميريم بيرون که بستني بخوريم و تو نبايد در باره اون ماجرا بيشتر از اين فکر کني»
4. نتيجه اخلاقي گرفتن: «چه طور ميتوني اينقدر بيمسؤوليت باشي! من وقتي بچه بودم خيلي دختر مسؤوليتپذيري بودم و هرگز نميذاشتم چنين اتفاقي بيفته.»
5. انکار: «تو نبايد احساس گناه کني، تقصير تونبود!»
6. تحقير: «من نميتونم باور کنم که تو گذاشتي چنين اتفاقي بيفته، چه طور اين کار رو کردي، تو مايهي خجالت هستي. من به دوستات ميگم که تو چهکار کردي تا ديگه هرگز نذاري چنين اتفاقاتي بيفته.»
7. ترحم: «آه، عزيزم، اون گربه ي بد نبايد ميپريد و تو رو ميترسوند»
8. سخنراني: «از حالا به بعد تو بايد بيشتر دقت کني خانوم کوچولو، من از تو ميخوام که هميشه قبل از انجام کاري چک کني که... »
آنچه کودکان نياز دارند
هيچکس نمي داند که آيا محيط و طبع انسان سبب تفاوت در رفتار او نسبت به پسران و دختران مي گردد و يا روش تربيت او. اما تحقيقات نشان دادهاند که والدين مي توانند نقش بسيار مهمي را در کمک و حمايت کودکانشان در جهت يافتن روش هايي سالم و مفيد براي مقابله و روبه رو شدن با تعصبات مربوط به جنسيت ايفا نمايند. اولين قدم براي دستيابي به اين امر مهم آگاهي از نيازهاي کودکان مي باشد.
بررسي علل، راه کارها و درمان اهمال کاري
بررسي علل، راه کارها و درمان اهمال کاري
اشاره
بحث اهمال کاري، از جمله مباحث به ظاهر کوچک اما بسيار مهمي است که ريشه اي اخلاقي و رواني دارد. در اين مقاله نويسنده محترم سعي نموده است که از منظر روان شناختي و با رويکرد رفتار درماني به اين معضل بپردازد و از منظر منابع ديني، نقلي و عقلي، کتاب و سنّت نيز آن را مورد توجه قرار دهد.
بررسي علل، راه کارها و درمان اهمال کاري
اشاره
بحث اهمال کاري، از جمله مباحث به ظاهر کوچک اما بسيار مهمي است که ريشه اي اخلاقي و رواني دارد. در اين مقاله نويسنده محترم سعي نموده است که از منظر روان شناختي و با رويکرد رفتار درماني به اين معضل بپردازد و از منظر منابع ديني، نقلي و عقلي، کتاب و سنّت نيز آن را مورد توجه قرار دهد.
1. تاريخچه بحث
مسأله اهمال کاري در منابع اسلامي از دير باز مورد توجه بوده و در روايات و ادعيه درباره آن سخن به ميان آمده است. اميدوارم که در اين نوشته، قلمرو بحث به روشني نشان داده شود تا راه بهرهوري بيش تر از آيات و روايات به روي آيندگان باز گردد. ناگفته نماند که علماي اخلاق و عرفاي اسلامي، پيوسته اهل سير و سلوک را از ابتلا به اين نابهنجاري اخلاقي رفتاري بر حذر مي داشته اند. 1
اين واژه در غرب، به ويژه در عرصه روان شناسي، حدود چهل سال است که مطرح شده است. 2 تنها استاد روان شناسي که درباره تاريخچه اهمال کاري بحث کرده است، پل ت. رينجن باخ 3 مي باشد. وي کتابي به نام بررسي تاريخي علل اهمال کاري 4 تأليف کرده است. هرچند موضوع انتخابي او جالب است، اما کمک چنداني براي حل مسأله ارائه نداده است. 5 پس از وي، دو نفر از نويسندگان به نام هاي آلبرت آليس 6 و ويليام جيمزنال ، 7 به نگارش کتاب روان شناسي اهمال کاري 8 همت گماردند که در نوع خود کاري بديع و قابل ارائه است. ادامه مطلب...
تبليغ تجربهها و راهکارها
تبليغ تجربهها و راهکارها
بعد از ظهر يکي از روزهاي پاياني مرداد ماه به سوي منزل استاد فرزانه، حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمد صادق نجمي، رهسپار شديم. عالم فرهيختهاي که همه کس او را با فعاليتهايي چون: تأليف، تحقيق، تأسيس دانشگاه و تبليغ و ارشاد ميشناسند.
آنچه پيش رو داريد، حاصل گفتگويي است که به موضوع تبليغ و روشهاي آن پرداخته است.
مبلغان: با تشکر از حضرتعالي که وقت گرانبهايتان را در اختيار ما قرار داديد، لطفا در مورد شرح حال و وضعيت تحصيلي خودتان صحبت بفرماييد؟
نجمي: بسم اللّه الرحمن الرحيم «وَلْتَکُنْ مِنْکُمْ اُمَّةٌ يَدْعُونَ اِليَ الْخَيرِ وَيأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوُن عَنِ المُنْکَرِ.»
بنده در سال 1315 ه•• . ش در روستاي «هريس» از اطراف شبستر متولد شدم. پدرم مرحوم حجت الاسلام والمسلمين حاج ميرزا احمد هريسي از روحانيون منبري بود و علاقه فراواني به منبر و مطالعه داشت. براي هر منبر، يکي دو ساعت مطالعه ميکرد و منبرش هميشه تازگي داشت و مادرم هم بانوي مؤمنه و از سادات حسيني آذربايجان بود.
تحصيلات بنده در سنّ 8 سالگي از مکتب خانهاي که در روستايمان وجود داشت شروع شد. کتابهاي: گلستان، ديوان حافظ، ابواب الجنان، تنبيه الغافلين و ادبيات فارسي را در آنجا ياد گرفتم. مرحوم پدرم علاقه داشتند که من در رشته مذهبي و در سلک روحانيت باشم. از اينرو، خودشان شروع به تدريس صرف مير، جامع المقدمات، قسمتي از سيوطي و مقداري از شرح جامي براي حقير نمودند و پس از آن، مرا با خودشان به تبريز آوردند و در مسجد جامع (مدرسه طالبيه) از رياست محترم آن مدرسه، مرحوم آيت اللّه حاج شيخ هدايت غروي، حجرهاي برايم گرفتند و بنده يک سال و اندي در تبريز مشغول خواندن حاشيه و معالم بودم.
فراگيري زبان
کودک زبان مادري خود را چگونه ياد ميگيرد؟ شايد بتوان گفت که ميان زبانشناسان، روانشناسان، فلاسفه و بسياري از علماي رشتههاي ديگر اين پيچيدهترين و بحثانگيزترين سوالي است که درباره زبان فعلاً مطرح است. اما گره کار در کجاست؟ مسئله بر سر اينست که آيا زبان امري است يادگرفتني، در همان مفهوم که شنا و رانندگي مهارتهايي يادگرفتني هستند و يا برعکس، امريست ذاتي و فطري همانگونه که روي دو پا ايستادن و راه رفتن ما اموري ذاتي و فطري هستند؟ به بيان فنيتر، آيا زبان پديدهايست اکتسابي يا پديدهايست ويژه نوع انسان که در نتيجه تکامل در نوع انسان بوجود آمده است؟ نبايد تصور کرد که جواب اين سؤال ساده است، زيرا در همان نگاه اول، ما با ويژگيهايي برخورد ميکنيم که ميتواند زبان را در هر يک از دو مقوله قرار دهد؛ مثلاً ميبينيم که کودک انسان در هر اجتماعي که به دنيا بيايد و در آن بزرگ شود، زبان همان اجتماع را ياد ميگيرد و به کار ميبرد: بنابراين، ميتوان نتيجه گرفت که زبان هم، مثل بسياري از پديدههايي ديگر، امريست اجتماعي، و به اين اعتبار اکتسابي؛ که کودک آن را از محيط و اطرافيان خود ياد ميگيرد. از سوي ديگر، ميبينيم که در عالم جانداران، حتي در ميان نخستينها (پريماتها)، مانند شامپانزه و گوريل، که از لحاظ تکاملي به انسان بسيار نزديک هستند، موجودي يافت نميشود که به ابزار تکلم مجهز باشد و از زبان، در مفهومي که ما براي انسان ميشناسيم، براي ايجاد ارتباط با همنوعان خود استفاده کند. بنابراين، از اين مشاهده نيز ميتوان نتيجه گرفت که زبان، خاص نوع انسان است و در مفهوم عادي کلمه «يادگيري»، ياد گرفته نميشود.
از ميان فلاسفه، تجربهگرايان و از ميان روانشناسان، رفتارگرايان معتقدند که زبان، مخلوق اجتماع است و ناچار، مانند ساير ارزشها و رفتارهاي اجتماعي، جنبه اکتسابي دارد. از نظر رفتارگرايان، زبان مجموعهايست از عادات صوتي که در نتيجه پيوندهاي شرطي، ايجاد شده است. خلاصه اينکه، در چهارچوب نظريه رفتارگرايي، يادگيري زبان، گو اينکه از نظر کمّي پيچيدهتر از اعمال سادهايست که موشها در آزمايشگاه انجام ميدهند، ولي در نهايت از نظر کيفي با آنها فرق چنداني ندارد و همان اصولي که درباره فشردن ميله به وسيله موش و تقويت شدن رفتار او در نتيجه دست يافتن به غذا صادق است، درباره زبانآموزي کودک نيز مصداق دارد. اين نظريه، بر فطري بودن شالودههاي زبان خط بطلان ميکشد و زبان را چيزي بيشتر از يک پديده يادگرفته که در آخرين تحليل، نتيجه قدرت يادگيري بيشتري است نميداند.
از پيشروان گروه دوم، که شالودههاي زبان را امري فطري ميدانند، نوام چامسکي، زبانشناس و متفکر معروف امريکايي، است. او، که نظريات خود را دنباله انديشههاي دکارت ميداند، معتقد است که کودک انسان آنچنان ساخته شده که ذهن او در هنگام تولد، از ساخت بنيادي زبان تصورات ناآگاه و پيشساختهاي دارد و همين شالوده فطريست که يادگيري زبان را براي او تا اين حد آسان ميکند. به نظر او، وجود اشتراک زبانهاي انساني که در سرتاسر جهان پراکندهاند، بسيار بيشتر از وجوه اختلاف آنهاست. در واقع، زير قيافه متفاوت زبانها، يکنواختي فراواني مشاهده ميشود. اين يکنواختيها يک دسته اصول کلي هستند که ناظر بر ساخت همه زبانها ميباشند و امروز به آنها «همگانيهاي زباني» يا «جهانيهاي زباني» (language universals) گفته ميشود. همگانيهاي زباني تظاهر مفاهيم کلي و پيشساختهاي است که ذاتي ذهن همه انسانها است و از راه تکامل در طول هزارها سال حاصل شده و امروز جزو ويژگيهاي جدانشدني افراد نوع انسان شده است. چامسکي ميگويد: «گر زباني به طور مصنوعي ساخته ميشد که برخي از اين اصول کلي را نقض مينمود، آنوقت آن زبان يا هرگز آموخته نميشد يا اينکه با سهولت و کارايي که يک کودک طبيعي هر زباني را ياد ميگيرد، فراگرفته نميشد.» بايد توجه داشت که چامسکي نميگويد زبان ارثي است، بلکه ميگويد شالودههاي فراگيري زبان فطري يا ژنتيکي هستند.
براي اينکه ببينيم آيا زبان خاص انسان است يا نه، آيا زبان ريشههاي تکاملي يا ژنتيکي دارد يا نه، و براي يافتن پاسخ به سؤالات بنيادي ديگري از اين قبيل، تنها راه نهايي اينست که به ساختمان مغز مراجعه کنيم. پاسخ همه اين سؤالات را در نهايت بايد در اين جعبه کوچک، که از هر شياي در عالم هستي اسرارآميزتر است، جستجو کرد. آيا در مغز انسان ساختي وجود دارد که چنين ادعايي را به اثبات برساند؟ قبل از اينکه به پاسخ اين سؤال بپردازيم، بايد معني «ساخت» را در ارتباط با مغز روشن گردانيم.
وقتي ما از ساخت يک اندام در اسکلت بدن صحبت ميکنيم، در واقع ميبينيم که آن اندام ساخت مشخص و متفاوتي دارد و کارکرد متفاوتي نيز با آن همراه است. اين استقلال ساخت و کارکرد گاهي تا به آنجا ميرسد که ميتوان آن اندام را با عمل جراحي قطع کرد يا برداشت، بدون اينکه لطمه غيرقابل جبراني به ساير اندامهاي بدن وارد شود. ولي در مورد مغز چنين نيست. در مغز، اجزايي که به کلي جدا و مستقل از يکديگر کار کنند وجود ندارد. در مهرهداران و به ويژه در ردههاي بالا، که نخستينها و انسان را دربرميگيرد، تمام مغز يک واحدِ بههمبافته است که همه اجزاي آن در ارتباط دائم هستند و به درجات مختلف در فعاليتهاي گوناگون شرکت ميجويند. از لحاظ بافتشناسي و منطقهبندي، نواحي بسيار معدودي در قشر مخ يافت ميشوند که ميتوان نقش خاصي را به آن نسبت داد. ناحيه بينايي در قطعه پس سري يک استثناي بارز از اين مقوله است. حتي در نواحي حسي و حرکتي که در قشر مخ شناسايي شدند، تنها ميتوان گفت که آنها عمدتاً عهدهدار وظايفي هستند که به آنها نسبت داده ميشود. به بيان ديگر، هيچ رابطه يکبهيک و منحصر به فردي بين آنها و کارکردهايي که به آنها نسبت داده ميشوند، وجود ندارد. در چنين شرايطي، مشکل ميتوان انتظار داشت که در قشر مخ ساخت خاصي به عنوان مرکز زبان وجود داشته باشد.
بد نيست نتيجه کلي اين بحث را از زبان اريک لنه برگ، که شايد بيش از هر کس ديگر درباره شالودههاي زيستشناختي زبان مطالعه کرده است، بشنويم. او ميگويد: هيچ گواهي دال بر وجود يک ناحيه مستقل زباني در قشر مخ مشاهده نشده است، ولي کارکرد زبان با بعضي از نواحي در قشر مخ همبستگي مثبت آماري دارد؛ به بيان ديگر، زبان در بعضي از نواحي قشر مخ بيشتر متمرکز شده است. نقشههايي که از سازمانبندي زبان در قشر مخ به دست داده شدهاند و نشاندهنده ناحيههايي هستند که با زبان بيشتر رابطه دارند، فقط يک رابطه آماري را نشان ميدهند و اساس بافتشناسي ندارند. از لحاظ بافتشناسي و آرايش ياختهاي (سيتوآرشيتکتور) ويژگي يا ويژگيهايي مشاهده نشدهاند که اين نواحي را از نواحي مجاور متمايز گردانند.
ظهور عواطف انساني 1
[مقدّمه]
مشاهده نوزادان تازه متولد شده، نشان مي دهد که رفتار عاطفي نسبتاً اندکي در آنها وجود دارد. آنها گريه مي کنند; هنگام درد، تنهايي يا نياز به غذا و مراقبت، پريشان به نظر مي رسند. آنها نگاهي مهربان دارند و در عالم خود به اشيا و اطرافيان خيره مي شوند. آنها ظاهراً به صدا گوش مي دهند، به اشيا مي نگرند و به تأثيرات قلقلک پاسخ مي دهند. به علاوه، به نظر مي رسد آنها عواطف مثبتي مانند شادي، و رضايت مندي را (از خود) بروز مي دهند. وقتي تغذيه آنها موقتاً قطع مي شود يا تغيير مي کند، دست و پا مي زنند، لبخند مي زنند و احساس رضايت مي کنند. اگرچه از نظر نشستن، خوابيدن و حتي چهره، حالت هاي زيادي از خود بروز مي دهند، (اما) مجموعه عواطف غير وابسته اي که آنها به نمايش مي گذارند نسبتاً اندک است. با اين وجود، در طول ماه ها و در حقيقت، تا پايان سه سالگي، همين کودکان عواطف فراواني را ابراز مي کنند و در واقع، بعضي ها عقيده دارند که تا اين سن، مي توان گفت تمام عواطف بزرگ سالي در آنها به وجود آمده است. (لوئيس، 1992) در طول سه سال، بروز و ميزان عواطف انساني از کم به زياد تغيير کرده است. براي درک اين رشد سريع، ضروري است موضوعاتي را که به بيان دقيق رشد عواطف کمک خواهد کرد، مورد توجه قرار دهيم. اولين موضوع تحت عنوان «مکان شناسي 3 ويژگي هاي عاطفي» مطرح است. در درون اين بحث، رشد خصيصه هاي مذکور مورد ملاحظه قرار گرفته است. سرانجام به توالي رشدي در طول اين سه سال از زندگي نيز توجه شده است.
مکان شناسي عاطفه
براي بحث درباره موضوعات رو به رشد، شامل تحقيق در زمينه عاطفه، آنچه حايز اهميت است اينکه ابتدا روشن شود منظور ما از واژه «عاطفه» 4 چيست. واژه عاطفه مانند واژه «شناخت» به دسته اي از محرک ها، رفتارها، حالات و تجربيات اشاره دارد. اگر ما بين اين خصيصه هاي عاطفه فرق نگذاريم، تحقيق در زمينه آنها و رشد آنها با مشکل مواجه مي شود. براي نمونه، زجونک (Zajonc, 1982) ثابت کرد که عواطف مي توانند بدون شناخت ها رخ دهند، در حالي که لازارس ( Lazarus,1982) ثابت کرد که عواطف مستلزم شناخت اند. همان گونه که خواهيم ديد، هر يک از اين دو، سيماي متفاوتي از زندگي عاطفي را بيان کرده اند. به همين سبب، هر يک توانسته به ديدگاهي کاملا متضاد با ديگري دست يابد، بدون اينکه استدلال مربوط به خود را به خطر اندازد. دليل اين امر کاملا ساده است: آن گونه که خواهيم ديد، زجونک از عواطف به عنوان حالت ها، بحث مي کرد، در حالي که لازارس به عنوان تجربه. به عبارت ديگر، زجونک عاطفه را حالت مي پنداشت، در حالي که لازارس آن را تجربه مي انگاشت.
محرک هاي عاطفي
براي پيدايش و بروز يک عاطفه، برخي حوادث برانگيزاننده ـ چيزي که من آنها را «محرک عاطفي» مي نامم ـ بايد سبب تحول در حالت ارگانيسم 5 گردند. تغيير حالت ارگانيسم يا اندامواره مي تواند متأثر از تحول در يک ايده يا دگرگوني در حالت فيزيولوژيکي بدن باشد. حوادث سبب ساز ممکن است محرک هاي بيروني و يا محرک هاي دروني باشند. محرک هاي بيروني ممکن است غير اجتماعي (مانند صداي گوش خراش) يا اجتماعي (مانند جدايي از يک محبوب) باشند. محرک هاي دروني ممکن است از تغييرات در حالات فيزيولوژيکي خاص تا فعاليت هاي شناختي پيچيده را در بر گيرد. از اين رو، چون بديهي است که تشخيص و به کارگيري يک محرک دروني سخت تر از محرک بيروني است، جاي تعجب نيست که اغلب تحقيقات به محرک بيروني مي پردازند; يعني، تلاش مي کنند دقيقاً مشخص نمايند چه خصيصه هايي از محرک، عاطفه را فعال مي کند.
مسئله اساسي در تعريف يک محرک عاطفي اين است که تمام محرک ها نمي توانند به عنوان محرک هاي عاطفي معرفي شوند. براي مثال، يک جريان شديد هواي سرد ممکن است سبب پايين آمدن درجه حرارت بدن شده و موجب لرزيدن انسان گردد، اما هيچ کس اين اتفاق را يک حادثه عاطفي تلقّي نمي کند. به طور کلي، ما براي معرفي يک حادثه به عنوان محرک عاطفي از حس مشترک مان استفاده مي کنيم. بنابراين، براي مثال، ديدگاه يک ناآشنا در مورد يک دستگاه پرتگاه ديداري 6 و يا تجربه آن رويداد معمولا محرکي براي ترس است. اما رهيافت والدين آشنا به آن چنين نيست، بلکه در نظر آنها از اين دستگاه به عنوان محرکي براي اندازه گيري لذت يا شادي استفاده مي شود. حوادثي که از آنها براي برانگيختن عواطف خاص استفاده مي کنيم، برخاسته از تجربيات کلي ما هستند. متأسفانه، چنين تجربياتي ممکن است درست نباشند. همان گونه که در تحقيقات مربوط به ترس مشاهده شد، همه کودکان در مقابل يک رويکرد ناآشنا از خود ترس نشان نمي دهند. (لوئيس و روزنبلوم Rosenblum، 1974)
مسئله ماهيت محرک ها حتي زماني جدي تر مي شود که ما تلاش کنيم واکنش هاي فيزيولوژيکي نسبت به رويدادهاي عاطفي را اندازه گيري نماييم. براي مثال، در نمايش يک فيلم ترسناک و سنجش پاسخ فيزلوژيکي به آن فيلم، مي توان محرک را يک محرک ترسناک پنداشت. آنچه به طور فيزيولوژيکي ظاهر مي شود، به عنوان پاسخ به ترس انتخاب شده است. وقتي از آزمودني ها در خصوص ماهيت محرک و عواطفي که توليد مي کند، پرسيده شد، اغلب موارد (1) به عقيده آنها، عاطفه ايجاد شده هيچ ارتباطي با محرک نداشت; (2) آنها چندين واکنش عاطفي گوناگون ايجاد کردند. سوارتز (Schwartz) و وينبرگر (Winberger) (1980)، براي مثال، وقتي از آزمودني ها خواستند که نسبت به مجموعه حوادث مختلف عواطف خود را بگويند، دريافتند که آنها براي يک محرک مشابه عواطف متفاوتي مطرح کردند. من و همکارم (لوئيس و مايکلسون Michalson، 1983) نيز از عده اي خواستيم به عواطفي که هنگام رفتن به جشن ازدواج فرزندشان و يا مرگ يکي از والدينشان، در آنها ايجاد مي شود، توجه کنند. اين افراد در پاسخ عواطف متفاوتي نسبت به هر يک از اين محرک ها گزارش کردند. اين گونه تحقيقات نشان مي دهد که اطلاعات ما، به استثناي تجربه کلي، درباره ماهيت محرک هاي عاطفي اندک است. در حالي که از نظر علمي درباره اينکه چه عواطفي تحريک شده و چه رويدادهاي محرکي آنها را تحريک کرده است، اطلاعات اندکي وجود دارد. اما اين مورد روشن است که در يک فرهنگ به نظر مي رسد افراد از يک دانش کلي در خصوص اينکه چگونه بايد نسبت به رويدادهاي محرک خاص واکنش عاطفي از خود نشان دهند، برخوردارند. بنابراين، براي مثال، در فوت پدر يا مادر يا يک دوست، ما از عاطفه اي که احتمالا ديگران دارند و يا انتظار بروز آن مي رود، آگاهي داريم. (در يک صحنه نمايشي) يادگيري ديالوگ مربوط به عواطف مناسب در وضعيت هاي تحريکي، چه اين عواطف يا نمايش واقعي باشند يا نباشند، به ما مي فهماند که دانش مربوط به محرک هاي عاطفي و پاسخ هاي عاطفي مناسب، امري اکتسابي است. با مروري بر اين موضوع (به هريس، 1989 مراجعه شود)، اطلاعات مربوط به کسب چنين دانشي از سوي کودکان نشان مي دهد که چون کودکان تا ده سالگي نسبت به عواطف مناسب به سبب محرک هاي انگيزشي مناسب احساس خوبي دارند، يادگيري اين ديالوگ هاي عاطفي ظاهراً خيلي زود رخ مي دهد. لوئيس (1989) براي مثال، از کودکان خواست بگويند احتمالا چه بيان عاطفي را براي هر يک از اين رويدادها انتخاب مي کنند: دريافت جايزه در يک جشن تولد، گم شدن از کنار مادر در يک مغازه بقالي، و افتادن و صدمه ديدن. کودکان 3 تا 5 سال توانسته بودند پاسخ مناسبي به اين درخواست بدهند. با اين شيوه، بزرگ ترها نيز به ديالوگ هاي عاطفي مشابه پاسخ خواهند داد. براي کودکان يادگيري آنچه در فرهنگ آنها مناسب و مطلوب تلقّي مي شود، مهم است. آنها چنين دانشي را خيلي زود کسب مي کنند. کسب چنين دانشي ضرورتاً به اين معنا نيست که موقعيت ها، عواطفي را ـ که عموماً عقيده بر اين است که تحت آن موقعيت پديد مي آيند ـ ايجاد نمي کنند. آنچه که ضروري است به آن اشاره شود اين است که حوادث محرک خاص به احتمال زياد برخي عواطف را تحريک مي کنند و برخي را تحريک نمي کنند. محرک هاي عاطفه مي تواند فعاليت مربوط به چيزي باشد که يک کودک برحسب اينکه چگونه رفتار کند، فراگرفته است، و نيز مي تواند فعاليت مربوط به جريان خودکاري باشد که به وسيله آن حوادث خاص عواطف خاصي را برمي انگيزاند.
رشد حالت هاي عاطفي
در بحث از موضوعات مربوط به رشد حالت هاي عاطفي، دو موضوع نيازمند بررسي است. اولين موضوع به ماهيت حالت هاي مختلف و چگونگي استنتاج آنها مربوط مي شود. دومين موضوع راجع به دوره رشد حالت هاي عاطفي در هنگام پيدايش است. مثلا، اگر حالت هاي عاطفي، خاص تلقّي شوند، چگونگي رشد حالت هاي خاص نياز به بررسي و توضيح دارد. دو مدل کلي امکان پذير است. بر اساس مدل اول، حالت هاي عاطفي خاص از فرايندهاي شناختي استنتاج شده اند. چنين فرايندهايي ممکن است کاملا رشدي بوده يا فعل و انفعالي باشند; مانند فعل و انفعالات ارگانيسم با محيط خود. مدل دوم براي رشد در پيدايش حالت هاي خاص نقشي قايل نيست; در عوض، فرض بر اين است که حالت هاي عاطفي مجزّا از هم، فطري اند.
در مدل اول، نوزاد دو حالت اساسي يا يک حالت دوقطبي در هنگام تولد دارد: يک حالت منفي يا پريشاني و يک حالت مثبت يا رضايت. حالت هاي بعدي با جداسازي اين حالت دوقطبي اساسي پيدا مي شوند. نظريه هاي جداسازي هم بر تعديل حالت دو قطبي تأکيد مي کنند و هم بر حالت انگيختگي کلي. لحن دلنواز و انگيختگي ممکن است دو بعد مورد نياز براي ايجاد حالت هاي عاطفي خاص باشند. اين ايده از طرف بريجز (Bridges، 1932) مطرح شده بود که فرضيه هاي متفاوتي در آن لحاظ شده است. افراد ديگري نيز مانند سپيتز (Spitz، 1965)، سروف (Sroufe، 1979) و امد گينزبور ( EmdeGaensbauer) و هارمون (Harmen، 1976) که يک بعد بافتاري (زمينه اي) به طرح افزوده اند اين نظريه را پذيرفته اند. شيوه اي که در آن، تلاقي انگيختگي و لحن دلنواز به درون حالات عاطفي خاص گسترش مي يابد، نظري باقي مي ماند. چنين استدلال شده است که هم تعامل مادر ـ کودک و هم بلوغ (رشد) زمينه فرايند جداسازي است. (آلس Als، 1975; برازلتون Brazelton، کسلوسکي Koslowski و ماين Main، 1974; ساندر Sander، 1977) تنظيم حالت کودک مي تواند ساز و کاري باشد که به جداسازي منجر مي شود. اگرچه برخي نظريه پردازان تأکيد مي کنند که جداسازي عاطفي بيشتر به وسيله عوامل بيولوژيکي تعيين مي شود تا عوامل ارتباطي (متعاملي)، اما ترکيب اين دو نيرو محتمل تر به نظر مي رسد. در حالي که چنين نظريه اي جذاب است، منشأ حالات عاطفي بدون تأييد تجربي باقي مي ماند.
يک مدل رشدي ساده تر مربوط به جداسازي مي تواند از منظر صرفاً بيولوژيکي مورد ملاحظه قرار گيرد. در چنين مدل بيولوژيکي مي توان تصور کرد که عاطفه يک پارچه و نامتمايز به هنگام رشد متمايز مي شود. بر اساس چنين ديدگاهي (به لوئيس و مايتکسون، 1983 مراجعه شود)، ميزان جداسازي و آشکار شدن حالات عاطفي مجزّا شده بر اساس جدول هاي زمان بندي فيزيولوژيکي طرح ريزي شده است. جداسازي از ساختارهاي کلي به خاص، فرايندي است مشترک و عام در ساخت شناسي (واژه شناسي); از اين رو، هيچ دليلي وجود ندارد که چنين احتمالي در رشد عاطفي در نظر گرفته نشود. به احتمال زياد، در بين رشد عاطفي، جداسازي حالت هاي عاطفي وجود دارد که به عنوان عمل رشد، اجتماعي کردن و رشدشناختي پديد مي آيد; عنواني که مختصراً به آن مي پردازم. هرقدر هم فرايندها زمينه ساز اين جداسازي باشند، اين مدل ذاتاً رشدي است. مدل بديل اين است که بعضي حالت هاي گسسته به يک معنا از پيش برنامه ريزي شده و نيازي نيست که بيش از اين متمايز شده باشند. (ايزارد، 1978) اين حالت ها در هنگام تولد وجود دارند، حتي اگر تا مرحله اي از رشد امکان ظهور پيدا نکنند. اين ديدگاه برخلاف مدل جداسازي است که در آن، حالت هاي عاطفي گسسته از حالت نامتمايز اصلي تحول پيدا نمي کند، اما هنگام تولد در شکل متمايز قبلي خود، ذاتي است. در «مدل سيستم هاي گسسته» حالت هاي عاطفي خاص با برنامه اي از پيش تعيين شده، به تناسب نياز زندگي نوزادي ظهور پيدا مي کنند. آنها ممکن است با ظهور ساير ساختارها هم رخداد باشند، اگرچه مستقل از آنها هستند. سيستم عاطفي ضرورتاً بر طبق دستورالعمل هاي بيولوژيکي عمل مي کند.
اظهارات عاطفي
اظهارات عاطفي، به تغييرات چهره اي قابل مشاهده بالقوّه در صورت، صدا و بدن، و سطح فعاليت اشاره مي کند. اظهارات عاطفي تا حدودي به عنوان تجلّي حالات عاطفي دروني تلقّي شده است. (اکمن Ekmanو فريسن Friesen، 1974) در واقع، معيار واحدي از حالت هاي عاطفي متمايزکننده تر از اظهارات عاطفي وجود ندارد. مشکلي که اظهارات عاطفي دارند اين است که آنها خيلي زود قابل پنهان شدن، پوشيده شدن و به طور کلي، کنترل از سوي افراد هستند. علاوه بر اين، اظهارات عاطفي تابع تجربيات فرهنگي و اجتماعي گسترده هستند; بنابراين، رابطه بين اظهارات و حالت ها تا حدودي مبهم باقي مي ماند. (لوئيس و مايکلسون 1983)
چند نکته در زمينه تعريف اظهارات عاطفي:
اظهارات عاطفي با توجه به اظهار چهره اي مورد بررسي قرار گرفته و زماني که حالت هاي بدني مورد مطالعه قرار گرفت، به مطالعه گويايي عاطفي کودکان برحسب حالت هاي بدني و فعاليت بدني توجه کمتري شده است. گفتارها يکي از جنبه هاي کم اهميت بيان عاطفي تلقّي شده اند، اگرچه به نظر مي رسد آنها انتقال دهندگان فهم حالات عاطفي هستند. علاوه بر اين، اظهارات گفتاري بي اندازه قوي هستند و مي توانند حالات عاطفي مشابه را در ديگران تحريک کنند. گفتار مي تواند بسيار فراگيرتر از اظهارات چهره اي يا بدني باشد. براي مثال، فيلم ها وقتي به صورت دسته جمعي ديده شوند، خنده دارترند تا اينکه فقط يک نفر آنها را ببيند. به سبب ماهيت فراگير بودن گفتار، اظهارگفتاري مي تواند هدف تلاش هاي اجتماعي باشد. گريه کردن مورد مناسبي است. عمل گريه کردن، کاملا تحت کنترل قرار مي گيرد، همان طور که والدين کودکانشان را اجتماعي مي کنند تا وقتي ناراحتند يا به چيزي نياز دارند گريه نکنند. حرکت (جنبش) 9 مي تواند نمونه ديگر اظهار کردن عواطف باشد. براي مثال، فرار از يک شيئي و دويدن به طرف شيئي ديگر، پاسخ هاي حرکتي هستند که با عواطف منفي و مثبت ارتباط دارند. علاوه بر اين، اغلب کودکان از اسباب بازي يا فرد ناآشنا دور مي شوند (فرار مي کنند). مستقل از اظهار چهره اي، اين کار يکي از موارد ترس محسوب مي شود. (سگفر، گرينوود و پاري، 1972). اگرچه اطلاعاتي در زمينه اظهارات عاطفي در هر يک از اين چهار جهت (چهره اي، حالتي، گفتاري، و حرکتي) وجود دارد، تقريباً به ارتباط بين آنها هيچ توجهي نشده است. اين فرض عاقلانه است که فرياد زدن، گريه کردن، و فرار از يک شيئي حالت عاطفي ترس را منعکس مي کند. جهت خاصي که براي بيان يک عاطفه به کار رفته، ممکن است کار قوانين خاص اجتماعي شدن يا کار سلسله مراتب پاسخي باشد که در آن، يک جهت مقدم بر جهت ديگر است. چنين سلسله مراتبي ممکن است يا به واسطه مجموعه الزامات بيولوژيکي مشخص شده باشد يا به واسطه مجموعه اي از قوانين اجتماعي. استفاده از يک يا چند مجرا براي بيان يک عاطفه خاص ممکن است به واسطه مجموعه اي مرکب از فعل و انفعالات (تأثيرات متقابل) مشخص شود. يکي از موضوعات خاص مورد علاقه، اثر برخي اظهارات هنگام ممانعت از ظهور بقيه است. جلوگيري از يک جهت خاص عملا مي تواند ـ براي مثال ـ به وسيله ممانعت از حرکت کردن يک کودک، ايجاد شود. مثلا، اگر کودکان به سبب اينکه در صندلي مخصوص خود حبس شده اند، نتوانند با نزديک شدن يک ناآشنا فرار کنند، ممکن است حالت دروني خود را پرشورتر (پرتنش تر) به گونه اي ديگر، همچون تغيير ماهيچه هاي صورت، بيان کنند. نمونه ديگر استفاده از جهات مختلف، براي اظهار عواطفي است که در کار خود در خصوص اضطراب رخ مي دهد. ما (لوئيس، رامسي Ramsay و کاواکامي Kawakami) دريافتيم ـ براي مثال ـ نوزاداني که عاطفه مربوط به ناراحتي هنگام درد را ابراز نمي کنند، به احتمال زياد واکنش هاي بزرگي مربوط به غدد فوق کليوي از خود نشان مي دهند. سائومي (Suomi، 1991) و لوين (Levine) و وانير (Wiener، 1989) به پديده مشابهي در موجودات غير انسان دست يافتند. ميمون هايي که به سبب جدا شدن مادرانشان با صداي بلند گريه نمي کردند، به احتمال خيلي زياد واکنش هاي بزرگ تري مربوط به غدد فوق کليوي نشان مي دادند. بنابراين، ارتباط بين جهت هاي اظهار مي تواند نقش مهمي در تعيين اظهارات عاطفي ارائه شده و شدت آنها ايفا کند.
تجربه هاي عاطفي
تجربه هاي عاطفي، تفسير و ارزيابي افراد از حالت و اظهار عاطفي درک شده آنهاست. تجربه عاطفي ايجاب مي کند که افراد به حالت هاي عاطفي خود (مثلا تغييرات در رفتار فيزيولوژيکي عصبي)، و نيز به وضعيت هايي که در آنها تغييرات رخ مي دهد، به رفتارهاي ديگران، و به اظهارات خود توجه کنند. با توجه به اين امور، انگيزه ها نه خودکار است و نه ضرورتاً خودآگاه. تجربه عاطفي ممکن است به سبب رقابت محرک با چيزي که توجه ارگانيسم را به خود جلب کرده، رخ ندهد. براي مثال، به داستان زير توجه کنيد: خودرويي که راننده آن يک زن است، ناگهان چرخ جلوي آن پنچر مي شود; خودرو وسط جاده سُر مي خورد و از مسير اصلي منحرف مي شود، اما زن موفق مي شود که آن را کنترل کند و در کتار جاده متوقف نمايد. حالت جسماني او و نيز اظهار چهره اي ممکن است نشان دهد که وقتي او خودرو را کنترل مي کرده حالت عاطفي غالب بر او، ترس بوده است; زيرا توجه او کاملا در جهت کنترل خودرو بوده است. به هر حال، او از حالت دروني خويش يا از اظهارات (عاطفي) خود آگاه نيست. او فقط بعد از اينکه از خودرو پايين آمد و تاير را بررسي کرد، ترس را تجربه مي کند. تجربه هاي عاطفي، بنابراين، مردم را به کسب مجموعه اي از محرک هاي برگزيده وادار مي کند. بدون توجه، اگر حالت عاطفي وجود نداشته باشد، تجربه هاي عاطفي ممکن است رخ ندهد.
نمونه هاي ديگري نيز وجود دارد. از منظر پزشکي، يک مريض ممکن است در حالت عاطفي خاص قرار داشته باشد (مثلا افسردگي)، اما ممکن است به برخي از آثار اين حالت توجه کند (مثلا خستگي)، و بنابراين، ممکن است فقط خستگي را تجربه کند. يا يک مريض ممکن است درد را در دندان پزشکي احساس نکند (تجربه نکند); چون مشغول استفاده از گوشي يا شنيدن صداي بلند موسيقي است.
ويژگى هاى روابط سالم و سازنده همسران
روابط سالم و صحيح زوجين زمانى ميسّر مى شود که زوجين در امر مبادله اطلاعات و احساسات، مسائل خاصى را رعايت کنند. در اين بخش، به اين مسائل اشاره مى شود:
1. درک متقابل يکديگر
شک نيست که زن و شوهر از دو خانواده و در دو فرهنگ جداگانه پرورش يافته اند. طرز فکرها، سليقه ها، طرز تلقّى ها و برداشت ها متفاوتند و ممکن است درباره هر مسئله اختلاف نظر وجود داشته باشد. در اختلاف نظر است که هريک مدعى اتخاذ شيوه اى مى شود و چون با همديگر کنار نمى آيند، مى گويند: همسرم مرا درک نمى کند. اين خود موجب پيدايش انفجار در زندگى خانوادگى است. اما اگر دو نفر بکوشند که يکديگر را بشناسند و از علايق و انديشه هاى يکديگر آگاهى پيدا کنند، مطمئناً به موفقيت هايى دست مى يابند.
در راه درک يکديگر و رسيدن به تفاهم، زوجين بايد به اين اطمينان برسند که محبوب يکديگرند و در بينشان پيوندى حقيقى وجود دارد.
اين نکته را نبايد فراموش کنيم اگر انتظارات افراد از ديگران با مقدورات آن ها برابرى داشته باشد، آنجا درک کردن وجود دارد. در چنين موقعى، تلاش و کوشش و اميد حرکت به وجود خواهد آمد. ولى وقتى انتظارات از حدود مقدورات فرد خارج باشد، درک کردن وجود ندارد و در نتيجه، سردى و يأس و سکوت به وجود خواهد آمد; به جاى حرکت بيشتر، سکون و رکود جايگزين خواهد شد; زيرا وقتى کسى را درک نکرده باشيم، طرف مقابل دچار رنج و ملال شده، از حرکت و پويايى باز خواهد ايستاد.9
2. تکريم يکديگر
در زندگى مشترک زوجين، شايد رعايت آداب به صورتى کامل امکان پذير نباشد، ولى وجود احترام متقابل براى آن ها اصلى اساسى است. درگيرى ها و اختلافات آشکار هنگامى پديد مى آيند که پرده حرمت فيمابين دريده شود و طرفين براى يکديگر ارزش و احترامى قايل نباشند. مهم ترين شيوه براى جلوگيرى از بروز درگيرى ها در بين زن و شوهر تحکيم روابط و تکريم يکديگر است. تکريم کردن زن به شوهر و بر عکس، طرفين را دل باخته و اسير يکديگر مى سازد; آن چنان که هرگز از زندگى با همديگر احساس سيرى و خستگى نمى کنند و سعى دارند هميشه در کنار يکديگر و دور از همه گونه فريب ها زندگى کنند. حرمت گذاردن به هم يک حُسن است و هر زن و مرد بايد در جستوجوى نقاط مثبت در زندگى همسر و تکريم او به خاطر آن نقطه مثبت باشد.10
بزرگداشت و تکريم به شخصيت، براى همسران، بلکه هر انسانى يک نياز طبيعى است. در اثر غريزه حبّ ذات که در طبيعت انسان نهاده شده، به ذات خويش علاقه دارد، ميل دارد ديگران نيز شخصيت او را بپذيرند و گرامى بدارند.
اگر نياز طبيعى به تکريم شخصيت هر فرد در خانواده تأمين شد، احساس آرامش مى نمايد و به نفس خويش اعتماد پيدا مى کند. از توانايى هاى خود استفاده مى نمايد و با دل گرمى و اميد به موفقيت و کسب رضايت ساير اعضاى خانواده در مسير زندگى قدم برمى دارد، به خانواده همسر و ديگر مردم خوش بين مى شود و آنان را قدرشناس و قابل اعتماد مى داند و از همکارى با افرادى که قدر او را شناخته و شخصيتش را گرامى مى دارند، هراسى ندارد.11
همسرى که مورد تکريم و احترام خانواده قرار گرفته است، به خانواده خود عشق مىورزد و در احترام متقابل همسر خود، از هيچ کوششى دريغ نمى کند.
انسان براى حفظ کرامت ذات و مقام و موقعيت خود، حاضر مى شود حتى از خواسته هاى درونى خويش چشم پوشى نمايد. در احاديث معصومان(عليهم السلام) نسبت به اين امر نيز اشاره شده است. اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد: «هر که نفس خويش را گرامى بدارد، او را به ذلّت معصيت نمى کشاند.»12
ايشان همچنين مى فرمايد: «هر که نفس خويش را گرامى بداند، ترک خواسته هاى نفسانى برايش آسان خواهد بود.»13
اگر اين نياز طبيعى در چارچوب روابط سالم همسر تأمين نشود، بلکه بر عکس، همسر مورد تحقير قرار گيرد و به شخصيتش ضربه وارد شود، خود را ضعيف و ناتوان و همسر خود را قدرناشناس به حساب مى آورد; چون از همسر و خانواده احترام نديده است، نسبت به همسر خود بدبين مى شود. در اين زمان است که سوءظن ها و بدبينى ها سراسر وجود او را مى گيرد و درصدد انتقام جويى برمى آيد. از اين رو، در احاديث معصومان(عليهم السلام) در مورد کسانى که مورد تحقير قرار گرفته اند و عزّت نفس آن ها مورد خدشه واقع شده، روايات بسيارى وارد شده است.
ويژگى هاى روابط سالم و سازنده همسران
روابط سالم و صحيح زوجين زمانى ميسّر مى شود که زوجين در امر مبادله اطلاعات و احساسات، مسائل خاصى را رعايت کنند. در اين بخش، به اين مسائل اشاره مى شود:
1. درک متقابل يکديگر
شک نيست که زن و شوهر از دو خانواده و در دو فرهنگ جداگانه پرورش يافته اند. طرز فکرها، سليقه ها، طرز تلقّى ها و برداشت ها متفاوتند و ممکن است درباره هر مسئله اختلاف نظر وجود داشته باشد. در اختلاف نظر است که هريک مدعى اتخاذ شيوه اى مى شود و چون با همديگر کنار نمى آيند، مى گويند: همسرم مرا درک نمى کند. اين خود موجب پيدايش انفجار در زندگى خانوادگى است. اما اگر دو نفر بکوشند که يکديگر را بشناسند و از علايق و انديشه هاى يکديگر آگاهى پيدا کنند، مطمئناً به موفقيت هايى دست مى يابند.
در راه درک يکديگر و رسيدن به تفاهم، زوجين بايد به اين اطمينان برسند که محبوب يکديگرند و در بينشان پيوندى حقيقى وجود دارد.
اين نکته را نبايد فراموش کنيم اگر انتظارات افراد از ديگران با مقدورات آن ها برابرى داشته باشد، آنجا درک کردن وجود دارد. در چنين موقعى، تلاش و کوشش و اميد حرکت به وجود خواهد آمد. ولى وقتى انتظارات از حدود مقدورات فرد خارج باشد، درک کردن وجود ندارد و در نتيجه، سردى و يأس و سکوت به وجود خواهد آمد; به جاى حرکت بيشتر، سکون و رکود جايگزين خواهد شد; زيرا وقتى کسى را درک نکرده باشيم، طرف مقابل دچار رنج و ملال شده، از حرکت و پويايى باز خواهد ايستاد.9
2. تکريم يکديگر
در زندگى مشترک زوجين، شايد رعايت آداب به صورتى کامل امکان پذير نباشد، ولى وجود احترام متقابل براى آن ها اصلى اساسى است. درگيرى ها و اختلافات آشکار هنگامى پديد مى آيند که پرده حرمت فيمابين دريده شود و طرفين براى يکديگر ارزش و احترامى قايل نباشند. مهم ترين شيوه براى جلوگيرى از بروز درگيرى ها در بين زن و شوهر تحکيم روابط و تکريم يکديگر است. تکريم کردن زن به شوهر و بر عکس، طرفين را دل باخته و اسير يکديگر مى سازد; آن چنان که هرگز از زندگى با همديگر احساس سيرى و خستگى نمى کنند و سعى دارند هميشه در کنار يکديگر و دور از همه گونه فريب ها زندگى کنند. حرمت گذاردن به هم يک حُسن است و هر زن و مرد بايد در جستوجوى نقاط مثبت در زندگى همسر و تکريم او به خاطر آن نقطه مثبت باشد.10
بزرگداشت و تکريم به شخصيت، براى همسران، بلکه هر انسانى يک نياز طبيعى است. در اثر غريزه حبّ ذات که در طبيعت انسان نهاده شده، به ذات خويش علاقه دارد، ميل دارد ديگران نيز شخصيت او را بپذيرند و گرامى بدارند.
اگر نياز طبيعى به تکريم شخصيت هر فرد در خانواده تأمين شد، احساس آرامش مى نمايد و به نفس خويش اعتماد پيدا مى کند. از توانايى هاى خود استفاده مى نمايد و با دل گرمى و اميد به موفقيت و کسب رضايت ساير اعضاى خانواده در مسير زندگى قدم برمى دارد، به خانواده همسر و ديگر مردم خوش بين مى شود و آنان را قدرشناس و قابل اعتماد مى داند و از همکارى با افرادى که قدر او را شناخته و شخصيتش را گرامى مى دارند، هراسى ندارد.11
همسرى که مورد تکريم و احترام خانواده قرار گرفته است، به خانواده خود عشق مىورزد و در احترام متقابل همسر خود، از هيچ کوششى دريغ نمى کند.
انسان براى حفظ کرامت ذات و مقام و موقعيت خود، حاضر مى شود حتى از خواسته هاى درونى خويش چشم پوشى نمايد. در احاديث معصومان(عليهم السلام) نسبت به اين امر نيز اشاره شده است. اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد: «هر که نفس خويش را گرامى بدارد، او را به ذلّت معصيت نمى کشاند.»12
ايشان همچنين مى فرمايد: «هر که نفس خويش را گرامى بداند، ترک خواسته هاى نفسانى برايش آسان خواهد بود.»13
اگر اين نياز طبيعى در چارچوب روابط سالم همسر تأمين نشود، بلکه بر عکس، همسر مورد تحقير قرار گيرد و به شخصيتش ضربه وارد شود، خود را ضعيف و ناتوان و همسر خود را قدرناشناس به حساب مى آورد; چون از همسر و خانواده احترام نديده است، نسبت به همسر خود بدبين مى شود. در اين زمان است که سوءظن ها و بدبينى ها سراسر وجود او را مى گيرد و درصدد انتقام جويى برمى آيد. از اين رو، در احاديث معصومان(عليهم السلام) در مورد کسانى که مورد تحقير قرار گرفته اند و عزّت نفس آن ها مورد خدشه واقع شده، روايات بسيارى وارد شده است.
عوامل مؤثر در ايجاد روابط سالم
عوامل مؤثر در ايجاد روابط سالم
1. شناخت حقوق متقابل
اصولا خانواده اى سالم است که محيط سالمى براى سعادت زن و شوهر و فرزندان باشد، و اين مقصد قابل وصول نيست، مگر آن گاه که طرفين به تعهداتى پاى بند باشند; در هر جا که اشتباهى و لغزشى پديد آمد، توقف کنند، و با تلاش براى تطبيق خود با ضوابط و قواعد، دوباره به پيش بروند. افرادى هستند که در اثر عدم آگاهى از ضوابط و حقوق و يا بى توجهى به اصول حيات مشترک، دايم دچار درگيرى و اختلاف بوده، فرصت عمر را، که بايد صرف خودسازى شود، در راه مشاجره و اختلافات مى گذرانند.
در زندگى زناشويى، در عين اينکه اصل بر مودّت و صفا و ايثارگرى است، اما اين اصل نبايد فراموش شود که ميزان خواسته ها و توقّعات و تلاش ها نمى تواند بى حساب و بر اساس سليقه شخصى باشد. اگر بخواهيد در زندگى زناشويى و در کنار همسر حقى را به خود اختصاص دهيد، ناگزيريد همان حق را براى همسرتان نيز قايل باشيد و شک نيست مادام که شما اداى حق همسر را نکرده ايد، نخواهيد توانست توقّع اداى آن را از او داشته باشيد.
شناخت حقوق متقابل و توجه به اين حقيقت که اگر براى يک فرد حق در نظر گرفته مى شود براى طرف مقابل، مسئله تکليف مطرح است که بايد به آن تکليف عمل کند، زندگى را از زواياى تاريک بيرون مى آورد و ابعاد وظايف هر دو طرف را روشن مى کند.
اسلام براى هريک از اعضاى خانواده، حقوق خاصى معيّن کرده است که در صورت آشنايى با اين حقوق، تکليفى را در مقابل اين حقوق بايد بر دوش بگيرند. ضرورى است زن و شوهر هر کدام حقوق و وظايفى که در قبال يکديگر دارند مورد مطالعه و بررسى قرار دهند تا بتوانند در قبال يکديگر موضعى نيکو اتخاذ کنند. آگاهى به حقوق و وظايف خود، مقدّمه عمل است و جلوى بسيارى از اختلافات و درگيرى هاى فيمابين را مى گيرد.
2. شناخت خواسته ها و نيازهاى همسر
خواسته ها و نيازهاى انسان حد و مرزى ندارد; بخشى از آن ها جنبه تخيّلى و غير منطقى دارد که فرد به غير ممکن بودن آن ها واقف است، اما گاهى در تخيّل به آن ها مى پردازد و از نظر روانى به نوعى، آرام و دل خوش مى گردد و از اين طريق، تخليه روانى مى کند. بخشى ديگر نيز به نيازها، خواسته ها و انتظارات او از خود و ديگران برمى گردد.
آن قسمتى که مربوط به خواسته ها و نيازهاى فرد از خود است و جنبه عملى و منطقى دارد، موجب انگيزه و در نتيجه، تحرّک و فعاليت او مى شود. بخشى که مربوط به ديگران است، مشخص نيست که آيا برآورده مى گردد يا خير؟ اين خواسته ها و نيازها نيز مى تواند منطقى و واقعى باشند يا حد و مرزى نداشته باشند.
در روابط بين زن و شوهر، به دليل اشتراک در همه زمينه ها، خواسته ها و نيازهاى متقابلى وجود دارند که بخشى از آن ها طبيعى و منطقى است و معمولا در بيشتر زندگى ها يکسان است. با اين وصف، اين بستگى به نوع شخصيت افراد دارد که بتوانند خواسته هاى طبيعى خود را ابراز کنند و حد و مرز آن را نيز حفظ نمايند. آگاهى به اينکه چه نوع و چه ميزان انتظارات، خواسته ها و نيازهاى زن و شوهر از يکديگر شکل طبيعى و منطقى دارند، از نکات مهمى است که بايد به آن توجه دقيق داشت.22
فردى که از همسرش توجه، عاطفه و محبت مى خواهد بايد توجه داشته باشد که ديگرى نيز اين حق را دارد که چنين انتظارى داشته باشد. از سوى ديگر، درک نيازهاى واقعى و طبيعى همسر به دور از اينکه به آن اعتقاد داشته باشد يا نه، برآورده کردن آن موجب رضايت از زندگى مى شود و بى توجهى به آن خودخواهى است.23
اگر مردى دوست دارد که در هر فرصتى به گردش و مسافرت برود، بايد به اين امر توجه داشته باشد که همسر او نيز چنين نيازى دارد و داشتن فرزند و مسئوليت خانه دارى نمى تواند دليلى بر اين باشد که زن فرصت گردش و مسافرت ندارد و يا هميشه بايد در خانه بماند. گاهى اتفاق مى افتد که در کشمکش ها و در برآورده نشدن خواسته ها و نيازها، به مقايسه زندگى هاى ديگران پرداخته مى شود. اگرچه ـ همان گونه که گفته شد ـ بخشى از خواسته ها و نيازهاى زن و شوهر از يکديگر جنبه هاى مشترک دارند، اما بخش هاى ديگر تنها اختصاص به آن خانواده دارد. ضمن اينکه هر زندگى مشکلات و کشمکش هاى خاص خود را دارد و هر خانواده سعى مى کند ضمن حفظ ظاهر در جامعه، براى رعايت احترام ديگران به خود، زندگى خود را مطلوب و خوشايند نشان دهد. از اين رو، مقايسه زندگى خود با ديگر زندگى ها نه تنها مشکلى را حل نخواهد کرد، بلکه باعث بروز کشمکش هاى بيشترى خواهد شد.24
3. همسويى بينش ها و باورهاى مذهبى
يکى از شرايط ازدواج در اسلام «کفو» بودن است و اولين مرتبه از کفويت، همسانى در مذهب و دين. مسلمان نمى تواند با کافر ازدواج کند. اختلاف در مذهب يکى از عوامل مهم درگيرى و از هم پاشيدگى است. اگر مسلمانى را مى بينيد که با فردى بى دين ازدواج کرده است و زندگى شان در کمال مهر و آرامش مى گذرد، مطمئن باشيد که آن مسلمان از اصول و ارزش هاى خود صرف نظر کرده است و در حفظ و دفاع از آن ها کوتاه مى آيد.
زندگى يک مسلمان بر اساس اسلام و فرهنگ اسلامى صورت مى گيرد و کارهاى غير مسلمان بر اساس فرهنگ غير اسلامى او در زندگى مشترک، بايد مواضع مشترک وجود داشته باشند. چگونه دو نفر، که داراى دو فرهنگ متضادند، مى توانند در مقام اجرا و عمل هماهنگ باشند؟ بنابراين، يا کارشان به اختلاف و نزاع مى کشد و يا يک طرف دست کم، بايد از مواضع خود صرف نظر کند.25
این وبلاگ اختصاص به مطالب علمی در زمینه روانشناسی و مشاوره داره واگر شما هم مقاله ای در این زمینه دارید می تونید به ایمیلم بفرستید یا در صفحه نظرات بگذارید تا با نام خودتان نمایش داده شود.